فرکانس‌های متلاطم

یه دوست قدیمی و شاید سابق که دلم نمی‌آد این صفت رو درباره‌ش بگم بعد مدت‌ها اومد و برام کامنت گذاشت که از نوشته‌هات فرکانس‌های متلاطم می‌گیرم و خوبه که الان در ارتباط نیستیم. بهش حق دادم و از دیروز رفتم توی فکر. شاید خیلی‌های دیگه هم نظر باشن باهاش و فقط توی رودربایستی، یا اینکه به قول بوبک چون توی لانگ‌شات نگاه نمی‌کنند به این رفاقت همچین حرفی رو نزدن تا حالا به من. ناراحت شدم در هر حال از دستِ خودم. خیلی بده با نوشتنت باعث آزار بشی. باید حواسم باشه ازین به بعد هرچیزی رو ننویسم. حداقل مثل قدیما حس خوب نمی‌تونم بدم نگذارم انرژی منفی ساطع بشه از وبلاگم.

۱

هفته‌ای که گذشت...

شنبه: رفته بودم نظارت کنم به لایروبی یه رودخونه. چند نفر لباس شخصی اونجا می‌پلیکدن. یکیشون اومد باهام صحبت کنه محل ندادم و یه جورایی هم گفتم بودنتون مزاحمته وسط کار! همون دور و بر می‌پلیکدن و بعد چند ساعت آخرای کار رفتن و راننده بیل رو دستگیر کردن! بعدا فهمیدم اطلاعاتی بودن و اون وقت در پوکرفیس ترین حالت ممکن به سر بردم :/

یکشنبه: چون فرداش تعطیل بود رفتم تهران و گالری نفاشی که عارفه و دوستاش برپا کرده بودن. با اینکه گفته بودم می‌آم توی وبلاگش، انتظار نداشتم اونجا باشه و منتظر. بلاشک از بامرام‌ و معرفت‌ترین و محجوب‌ترین بلاگرهای بیان عارفه‌ست. بدون شک. خیلی هم خوشحالم که نقاشیش رو دوست داشتم و بین اون همه کار از بهترین‌ها بود از نظر سلیقه‌م و وادار نشدم ادا دربیارم که دوست داشتم کارت رو و... . باهاش دوست بشید اگه نمی‌شناسیدش. می‌فهمید توی این دنیای مملو از فردگرایی هستن هنوز تک و توک آدمایی که زیاد آلوده‌ش نشدن.

دوشنبه: تهران بودم و شب قبلش رفیقم که می‌رم خونه‌ش و دوست دخترش گفتن فردا بریم دارآباد. کفش و وسایل مناسبی نداشتم ولی قبول کردم. اونجا غیر از ما سه تا، خواهر دوست دختر رفیقم و یک پسره که همکلاسی رفیقم و دوستش بودن هم بود. اون دونفر رو دورادور می‌شناختم و قبلا فقط دیده بودمشون. خیلی خوب بود اوایلش. اتفاقا با اون دختره که بسیار شوخ و شنگول و اوپن مایند بود کلی هم شوخی کردیم و لاس زدم باهاش و یه جورایی عقده‌گشایی کردم بعد مدت‌ها😂 اما اون وسطا یه لحظه از همه‌شون عقب افتادم. دوباره اون افکار مزاحم اومد سراغم که من اینجا چی کار می‌کنم. چه ربطی به اینا دارم و دنیاها و شوخیاشون... و خب تا ته اون گردش تفریحیمون ساکت‌تر و جدی‌تر شدم...

سه شنبه: یه ساعتی از اومدن به اداره نگذشته بود که احضار شدم به اتاق رییس. و خب سه ساعت جلسه و توبیخ و شماتت‌های رگباری نصیبم شد! جریان ازین قرار بود دو روز پیش با یه دختره همکارم جر و بحثم شد. طرف یه کاری رو که وظیفه‌ش بود رو انجام نداده بود و انداخته بودش گردن من و بعدش نامه به رییس زده بود دلیل اینکه این کار انجام نشده تمرد فلانی بوده و... حالا این وسط یه پسره هست دست راستی رییس، با دختره سر و سری دارن ولی خب با اینکه با هم دوست بودیم فهمیده بود جریان رو و حسابی زیرآب من رو دو نفری زده بودن. جلسه هم چهار نفری بود و حسابی از خجالتم دراومدن و یه مشت راست و دروغ رو جلوی چشمام سر هم کردن... بعد جلسه وقتی طبق معمول رفتم گشت صحرایی. یه گوشه توی دشت و بیابون تنها رفتم و یه دل سیر گریه کردم که چی بودم و چی شدم. خودم رو آلت دست چه داغونایی کردم... اما خب گریه‌هه خوبیش این بود سبک شدم...

چهارشنبه: یه روز معمولی. با این تفاوت که چنان رسمی و سرد با اون پسره دیروزی عامدانه برخورد کردم که خودش هم خجالت کشید از کار دیروزش... اما خب دیگه برام تموم شده‌ست این رفاقت بیهوده.

پنجشنبه: چهار و نیم صبح بیدار شدم و پنج جلوی در اداره بودم. به همراه یگان ویژه و مامورای پلیس رفتیم به یک روستا واسه جمع‌آوری انشعابات غیرمجاز باغدارها از رودخونه و کانال آبرسانی. تا مرز درگیری پیش رفتیم. حتی یه جا برگشتنی چون مامورا عقب افتادن جلوی پیکاپی که ما توش بودیم رو گرفتن و یهویی حمله کردن و سوییچ رو هم برداشتن! شانس آوردیم کتک نخوردیم. قضایا جمع و جور شد در هر حال. بماند که همون روز توی کازرون وسط یه ماموریتی شبیه کار ما درگیری پیش اومده بود و سنگ‌پرونی و تیراندازی که یه نفرم کشته شده بود... اوضاع آب بحرانیه و با این سیاست‌ها تا این نظام هست درست نمی‌شه...

جمعه: اومدم خونه رو مرتب کنم و شروع کردم به شستن ظرفا. دیدم لوله‌ی فاضلاب ظرفشویی گرفته! کارم امروز حسابی دراومده و الان وسط تعمیرات و لوله بازکنی یه سر زدم به اینجا!

۱۲

نصیحت ممنوع!

دیگه داره این نصیحتا و توصیه هایی که بابت زندگیم می شم عصبیم می کنه. 

اول اینکه سن من از اکثرتون بیشتره و به خاطر سبک زندگیم و اینکه تا الان توی چند نقطه ی ایران با آدمای مختلف زندگی کردم کلی پیرهن بیشتر پاره کردم و تجربه م بیشتره...

دوم هم شرایطم یه جوری خاصه که نمی تونید درکش کنید. منم سختمه ریز جزییاتش رو بگم...

و آخر هم اینکه به خدا خودم کلی دارم تلاش می کنم بهتر بشه. به هر چی فک کردم متوسل شدم ولی خب مشکلم هنوزم به گمانم این خلا رفاقتای دنیای واقعیه و روابط به اجبار محدودم. این درست شه باقیش حله. ولی خب دوستام پخش شدن توی کل کشور یا ازدواج کردن و با مجردا نمی گردن. مجازیا هم که فقط مونده التماسشون رو کنم ببینیم هم رو 😐

همین! با عرض پوزش به دلیل عدم رعایت نیم فاصله چون با گوشی تایپیدم پست رو. بماند که فردا شیش و نیم باید اداره باشم با قانون مسخره ای که توی شهر ما کاربرد نداره. چون اصلا توی ادارات وسایل سرمایشی استفاده نمی شه.😐😐😐😐😐😐😐😐

۱۰

سی و یک سالگی

دقیقا یک هفته پیش یعنی پنجم تیر روز تولدم بود. شب‌اش بازی ایران پرتغال بود و مثل باقی بازیا اون تنهایی تماشا کردنش و اون نتیجه پایانی کمی دمغم کرد و باعث شد برخلاف سنوات قبل اعلان عمومی نکنم شب و روز تولدم رو و اجازه بدم دنیای مجازی هم شبیه دنیای واقعیم بشه. که نتیجه‌ش این شد تا آخرین لحظات اون روز تعداد تبریک تولدهایی که بهم گفتن چه توی دنیای حقیقی و چه مجازی به تعداد انگشتای یک دست هم نرسه. اما خب این کارم باعث شد به جای جواب تبریک‌هایی که هر سال یه جورایی گداییشون می‌کردم بشینم به زندگیم فکر کنم. به این تنهایی، به هدفم، به آینده‌م... درست میون این ناامیدی‌های سراسری و مشکلاتی که گریبانگیر خیلیا از جمله خودم شده...

هرچند اینقدر کلافه و سردرگم شدم که تنها خروجیش این بود که الکی خودم رو با دنیای مجازی فریب ندم. و اجازه ندم بگذاره حواسم به این وضعیت زندگیم نباشه. توی بلاگستان که خیلی وقته فعال نیستم، اینستا و توئیتر رو هم بی‌خیال شدم. که توی همه‌ی اون‌ها پر شده از تحلیل‌های سیاسی. حالا توئیتریا کمی ریشه‌ای‌تر و عمیق‌تر ازینجا هستن و به جای دولت اصل نظام رو می‌زنن. ولی خب اونا هم فراموش کردن که اساس تمام مشکلات این کشور از فردگرایی و منفعت‌طلبی‌ایه که نفوذ کرده بین تک تک ماها. همه‌مون‌ها اونم از یک کنار. حالا یکی کمتر یکی بیشتر. ماهایی که توی بدبختیای عمومی دنبال نفع خودمونیم. ماهایی که دلمون می‌خواد همه برامون بمیرن ولی ما برای هیچکی تب هم نمی‌کنیم. ماهایی که صدسال خوبی طرفمون رو با یک شب بدی به آتیش می‌کشیم. ماهایی که هرکی نقد و مخالفتی بکنه باهامون به رگبار می‌بندیمش. آره همه‌مون، اولیش هم خود من...

۱۰

جام جهانی چشمات

در جام جهانی چشمات! هر روز جشن می‌گیرم خیال صعود از دور مقدماتی را، مرحله‌ی گروهی، یک هشتم، یک چهارم، نیمه نهایی و سر آخر قهرمانی...

اما حیف که سال‌هاست تو فدراسیون دلم را تعلیق کرده‌ای...


هرچند دیر اما بالاخره به دعوت علی برای چالش رادیوبلاگی‌ها این متن نوشته شد. فرصتی هم نمونده بود برای دعوت دوستان.

۸

روز تولدت رو بهم بگو!

رفیقم یه برگه A3 چسبونده داخل کمدش و توی یک جدول  که از دوازده ماه سال و روزاش تشکیل شده اسم دوستاش رو توی روز تولدشون نوشته. جالب بود برام. حالا من نمی خوام شبیه کار اون رو انجام بدم و به یک فایل اکسل یا ورد قناعت می کنم. ولی خب چون حافظه ی عددیم مشکل داره و فقط ماه تولد خیلیاتون توی ذهنمه بیاید اینجا و چه عمومی یا خصوصی روز تولدتون رو بهم بگید تا یادداشت کنم. حتی شمایی که قبلا بهم گفتی! دوباره بگو!

بعدا نوشت: خودم هم در ضمن متولد پنج تیرم 😁

۳۲

سال های سخت تحریم یادش نه به خیر...

نمی خواستم تا مدت ها چیزی بنویسم و حرفای سیاسی توی اینجا که هرگز... ولی امشب یاد سال های تحریم دوران احمدی نژاد افتادم و اشکم در اومد. سال هایی که داروها یهو گرون شدند. روز به روز قیمت جنسا بالا می رفت. و خب برای شخص خودم ورشکستگی رو داشت که تازه همین وسطای پارسال تونستم صفر بشم و از زیر قرضام بیام بیرون... در حالیکه هم سن و سالام اکثرا خونه و ماشین و زن و بچه و زندگی دارن. ولی من تازه چندماهه دارم زندگیم رو می سازم. حالا اون خاطرات بماند عروسی گرفتن یه عده رو امشب متوجه نمی شم... 

که یاد پسر دایی چهار پنج ساله م می افتم که داییم رو شماتت کرد بعد اینکه نتونست چهارتا هندونه رو با هم جابه جا کنه و یکیش شکست و گفت من می تونستم...

۶

حس بدی که رفت

دیگه اون حس بدی که به بیان و این فضا داشتم همراهم نیست. اما به نظرم کمی انرژیم افتاده و خستهم. شاید به خاطر مسابقه یه خورده زیادی فعال بودم اینجا و وبلاگ زده شدم. 

شاید هم سرمنشا این بیحالی چیز دیگهای باشه. مثلا توی دنیای واقعی. ولی خب یه مدت حضورم کمرنگ میشه اینجا و همه جا. اما برخلاف تصمیم قبلیم دائمی نیست و موقته...

۷

معرفی شرکت کنندگان و نتیجه ی قرعه کشی

اینم پست معرفی شرکت کنندگان: فقط باید بگم توی رای گیری اولیه شماره چهار هم به فینال رفت اما چون چهار و هفده هر دو برای یک نفر بودند من چهار رو حذف کردم چون هم هفده رای بیشتری داشت و هم اینکه صاحب صدا اون رو بیشتر دوست داشت و از دوستان خواستم جایگزین کنند یک صدا رو که شماره هشت به فینال رفت. هرچند یک و شونزده هم پشت سر ایشون از رفتن به فینال باز موندند.

بچه ها در ضمن شرمنده من الان توی سفرم و لپ تاپ در دسترسم نیست. با گوشیم نمی تونم لینک بدم وبلاگای دوستان رو.

1. تهی وبلاگ orbit

2. حورا وبلاگ در انتظار اتفاقات خوب

3. علی وبلاگ از نفس افتاده

4. میم وبلاگ چغور پغور

5. نلی وبلاگ اینجا نلی از روزهایش می گوید

6. سولانژ وبلاگ solange

7. پری  وبلاگ پری دریایی

8. محمد(باران) ایشون وبلاگ ندارند در حال حاضر

9. حریر وبلاگ حریری به رنگ آبان

10. پریسا وبلاگ حبه ی انگور

11. پسر شجاع وبلاگ برگه خالی

12. سایه سین وبلاگ starlight

13. خاکستری وبلاگ نقطه سر خط

14. آنه شرلی وبلاگ گمشده در خیال

15. زینب اسدی (ایشون بلاگر نبودن و کانال دارند zeinabasadi_official@)

16. یلدا وبلاگ هنوز

17. میم وبلاگ چغور پغور

و خب از خانوم شباهنگ خواستم قرعه کشی کنند که محول کردند به خودم و منم از دوستی که رفتم خونه شون خواستم و محبت کرد این دو اسم رو برام درآورد:

برندگان قرعه کشی شماره 7 پری دریایی و 13 خاکستری شدند. با عرض تبریک بهشون لطفا این دو دوست هم شماره کارتشون رو برام بفرستن :)

بعدا نوشت: راستی منطق دوست من رو بفهمید برای معرفی این اعداد جالب بود. خب من مثل برنامه 90 شماره ها رو گفتم بهش و اونم دو تا شماره رو انتخاب کرد. البته بگم نه می شناخت برای کیه و نه صداها رو گوش داده بود. چون وبلاگم رو نداره و نخواهد داشت 😁 فقط گفتم بهش یه مسابقه ای بوده اینا برنده نشدن و قرعه کشی بینشون می خوام بکنم و...

هفت رو انتخاب کرد و گفت تا ایشون امیدش به اینکه این عدد خوش شانسی می أره قطع نشه! سیزده رو انتخاب کرد تا بگه ایشون فک نکنه نحسی سیزده گرفتتش و برنده نشده 😂😂😂

۳

نتایج داوری مسابقه ی به یاد قیصر

سلام

بالاخره بعد از کش و قوس های فراوون نتیجه ی مسابقه رو اعلام می کنم. ولی قبل از اون باید بگم اول کار پنج تا داور داشتیم که عبارت بودند از من, شباهنگ, هلما, گلاویژ و رستاک. من اما در میانه ی راه از داوری منصرف شدم و جای خودم رو به آقای پیمان دادم. اما توی مرحله ی اول که دوستان باید پنج نفر برتر از نظر خودشون رو بدون ترتیب و اولویت انتخاب می کردند به علت تشتت آرا کار سخت شد و مجبور شدم از دوستان رادیوبلاگی ها کمک بخوام و سه نفر اضافه شدند به تیم داوری. یعنی آقاگل, دکتر سین و حنانه.

در ادامه پنج نفر مرحله ی نهایی انتخاب شدند که عبارت بودند از شماره های 8, 9, 12, 15 و 17

و توی یک پست رمزدار بچه ها اومدن و نظرات و رایشون رو دادن. که این وسط ماجراها پیش اومد! از دعوا که کی به این شماره رای داده و اومده فینال, بی نظمی های داورا و خرده گرفتن به من و باقی قضایا! و خب همین طور که نمراتشون رو می دادن (که به هر شرکت کننده از پنج نمره امتیاز داده می شد) رقابت سختی بین دو شرکت کننده برای اول شدن و دوتای دیگه برای سوم شدن در گرفت. فقط این رو بگم که از هشت داور شیش داور رای دادند و نفر اول و دوم مساوی بودند. یکی از داورا دقیقه ی نود رای داد و یک امتیاز اختلاف انداخت و نفر آخر توی وقتای اضافه اومد رای داد و اونی که دوم بود رو با نیم امتیاز اختلاف اول کرد! در این حد هیجان مثل مسابقه های فوتبال 😂

خب این هم از نتایج و رای ها که شباهنگ عزیز زحمتشون رو کشیدن:

پس نفر اول و برنده ی 100 هزارتومن وجه نقد کمک هزینه ی خرید کتاب  شماره 9 یعنی حریر نویسنده ی وبلاگ حریری به رنگ آبان هستند. تبریک می گم بهشون.

نفر دوم و برنده ی شصت هزارتومان بن خرید کتاب شماره ی 17 یعنی میم صاحب وبلاگ چغور پغور. به ایشون هم تبریک می گم.

و نفر سوم و برنده ی چهل هزارتومان وجه نقد بن خرید کتاب خانوم اسدی هستند که البته ایشون وبلاگ نویس نیستند. و امیدوارم تبریک من رو پذیرا باشند.

البته از نفر چهارم یعنی شماره ی 12 به علت رقابت نزدیک و شماره ی یک به علت شهامت و امیدواری دادن به من برای ادامه دادن این مسابقه تقدیر می شه و به هر کدوم 25 هزارتومان وجه نقد بن کتاب اهدا خواهد شد.

پست بعدی به معرفی شرکت کننده ها اختصاص داره. پس اون رو هم از دست ندید. و البته نتیجه ی قرعه کشی دو بن کتاب 25 هزارتومانی بین باقی شرکت کننده ها 😊

۲۸
چونان قاصدکی ریشه در باد دارم
بی‌ موطن، بی‌ مقصد، و بی مقصود
رهای رها