شنبه: رفته بودم نظارت کنم به لایروبی یه رودخونه. چند نفر لباس شخصی اونجا میپلیکدن. یکیشون اومد باهام صحبت کنه محل ندادم و یه جورایی هم گفتم بودنتون مزاحمته وسط کار! همون دور و بر میپلیکدن و بعد چند ساعت آخرای کار رفتن و راننده بیل رو دستگیر کردن! بعدا فهمیدم اطلاعاتی بودن و اون وقت در پوکرفیس ترین حالت ممکن به سر بردم :/
یکشنبه: چون فرداش تعطیل بود رفتم تهران و گالری نفاشی که عارفه و دوستاش برپا کرده بودن. با اینکه گفته بودم میآم توی وبلاگش، انتظار نداشتم اونجا باشه و منتظر. بلاشک از بامرام و معرفتترین و محجوبترین بلاگرهای بیان عارفهست. بدون شک. خیلی هم خوشحالم که نقاشیش رو دوست داشتم و بین اون همه کار از بهترینها بود از نظر سلیقهم و وادار نشدم ادا دربیارم که دوست داشتم کارت رو و... . باهاش دوست بشید اگه نمیشناسیدش. میفهمید توی این دنیای مملو از فردگرایی هستن هنوز تک و توک آدمایی که زیاد آلودهش نشدن.
دوشنبه: تهران بودم و شب قبلش رفیقم که میرم خونهش و دوست دخترش گفتن فردا بریم دارآباد. کفش و وسایل مناسبی نداشتم ولی قبول کردم. اونجا غیر از ما سه تا، خواهر دوست دختر رفیقم و یک پسره که همکلاسی رفیقم و دوستش بودن هم بود. اون دونفر رو دورادور میشناختم و قبلا فقط دیده بودمشون. خیلی خوب بود اوایلش. اتفاقا با اون دختره که بسیار شوخ و شنگول و اوپن مایند بود کلی هم شوخی کردیم و لاس زدم باهاش و یه جورایی عقدهگشایی کردم بعد مدتها😂 اما اون وسطا یه لحظه از همهشون عقب افتادم. دوباره اون افکار مزاحم اومد سراغم که من اینجا چی کار میکنم. چه ربطی به اینا دارم و دنیاها و شوخیاشون... و خب تا ته اون گردش تفریحیمون ساکتتر و جدیتر شدم...
سه شنبه: یه ساعتی از اومدن به اداره نگذشته بود که احضار شدم به اتاق رییس. و خب سه ساعت جلسه و توبیخ و شماتتهای رگباری نصیبم شد! جریان ازین قرار بود دو روز پیش با یه دختره همکارم جر و بحثم شد. طرف یه کاری رو که وظیفهش بود رو انجام نداده بود و انداخته بودش گردن من و بعدش نامه به رییس زده بود دلیل اینکه این کار انجام نشده تمرد فلانی بوده و... حالا این وسط یه پسره هست دست راستی رییس، با دختره سر و سری دارن ولی خب با اینکه با هم دوست بودیم فهمیده بود جریان رو و حسابی زیرآب من رو دو نفری زده بودن. جلسه هم چهار نفری بود و حسابی از خجالتم دراومدن و یه مشت راست و دروغ رو جلوی چشمام سر هم کردن... بعد جلسه وقتی طبق معمول رفتم گشت صحرایی. یه گوشه توی دشت و بیابون تنها رفتم و یه دل سیر گریه کردم که چی بودم و چی شدم. خودم رو آلت دست چه داغونایی کردم... اما خب گریههه خوبیش این بود سبک شدم...
چهارشنبه: یه روز معمولی. با این تفاوت که چنان رسمی و سرد با اون پسره دیروزی عامدانه برخورد کردم که خودش هم خجالت کشید از کار دیروزش... اما خب دیگه برام تموم شدهست این رفاقت بیهوده.
پنجشنبه: چهار و نیم صبح بیدار شدم و پنج جلوی در اداره بودم. به همراه یگان ویژه و مامورای پلیس رفتیم به یک روستا واسه جمعآوری انشعابات غیرمجاز باغدارها از رودخونه و کانال آبرسانی. تا مرز درگیری پیش رفتیم. حتی یه جا برگشتنی چون مامورا عقب افتادن جلوی پیکاپی که ما توش بودیم رو گرفتن و یهویی حمله کردن و سوییچ رو هم برداشتن! شانس آوردیم کتک نخوردیم. قضایا جمع و جور شد در هر حال. بماند که همون روز توی کازرون وسط یه ماموریتی شبیه کار ما درگیری پیش اومده بود و سنگپرونی و تیراندازی که یه نفرم کشته شده بود... اوضاع آب بحرانیه و با این سیاستها تا این نظام هست درست نمیشه...
جمعه: اومدم خونه رو مرتب کنم و شروع کردم به شستن ظرفا. دیدم لولهی فاضلاب ظرفشویی گرفته! کارم امروز حسابی دراومده و الان وسط تعمیرات و لوله بازکنی یه سر زدم به اینجا!