بعد از چند روز پر فشار، الان یه خورده احساس راحتی و ریلکس بودن میکنم. از عصر پنجشنبهست که درگیر کارای اداره توی خونه هستم. هفتهی قبل یهو رئیس گفت پروندههای فلان منطقه رو میخوام و در حالی که من از کلی جای دیگه پروندهی آماده شده و گزارش نویسی شده داشتم باید از صفر شروع میکردم و پروندههای اون محل مذکور رو بهش تحویل میدادم. از اون ور از تهران خیلی وقت پیش نامه زده بودند که فلان دادهها و آمارها و گزارشات رو میخوایم و فقط چند روز به مهلت ارسالش مونده به من ارجاعش میدن و با یک فایل اکسل لعنتی مجبورم چند روز سر و کله بزنم.
آره از عصر پنجشنبهست که سرم توی پرونده و لپ تاپ و کاغذ و کوفت و زهرماره. و این چند روز چون تنها زندگی میکنم فرصت نکردم غذای درست حسابی درست کنم. حالا اون بماند این دو سه روز که اصلا غذای گرم نخوردم و تموم وعدههام شبیه صبحونه شده بودند. پریشب ساعت سه خوابیدم و دیشب ساعت پنج صبح. حالا اون بازدیدهای صحرایی و خستگی خودِ کار هم بماند. ولی خب همهشون تموم شدند. فعلا چندتا پرونده آماده کردم تا دهن رئیس بسته بشه و اون اکسل کوفتی هم ارسال شد به تهران.
اما از شانس بدِ من امروز بارندگی بود و به خاطر مخاطرات سیل و ... تا ساعت پنج و نیم عصر با رانندهم، گشنه و تشنه توی دشت و بیابون و دهاتا بودم. و چقدر خستهم و عصبانی. طوری که نمیدونم پاچه چند نفر رو گرفتم این چند روز...
شاید تنها تفریحم این بود که هی وسط کار آنتراکت میدادم و یه سر میزدم به تلگرام و وبلاگ و گه گاه اینستاگرام. اما جرئت رفتن به توئیتر رو نداشتم که میدونستم حسابی وقتم رو میگیره. ولی خب اینجاها هم که به جای رفع خستگی کلی باعث اعصاب خوردیه...
الان که فکرش رو میکنم با خودم میگم چطور طاقت آوردم امروز رو. با اون اعصاب خوردیا، با اون دو ساعت خواب دیشب، با اون درست و حسابی غذا نخوردن، و تازه بعدش ده ساعت توی کوه و بیابون زیر بارون گشتن...
فقط میدونم خیلی خستهم. اونقدر که دلم میخواد بخوابم و حالا حالاها بیدار نشم...