اسفند...

اسفند رو خیلی دوست داشتم و عزیزترین ماه بوده برام همیشه میون تمام ایام سال. اون شلوغیش، اون جریان داشتن زندگیش، اون حس غریبانه‌ی خاص‌اش و تمام زیبایی‌های دیگه‌ش. طوری که توی لیست فیلم‌های ایرانی محبوب من خیلیاشون توی حال و هوای اسفند می‌گذرند. که انگار اون حس غریبانه تنیده شده میون پلان‌ها و سکانس‌هاشون...

آره اینقدر دوستش داشتم که همیشه می‌گفتم اگر یه روز بخوام از دنیا برم دلم می‌خواد اسفند باشه. نمی‌دونم چرا ولی واقعا این رو دوست داشتم...

اسفند امسال اما بوی اسفند نداره. توی این شهر کوچیک انگار هیچ فرقی نداره این روزها با ماه‌های قبل و این غربت لعنتی هم که دیگه نگو ازش...

هرچند خیلی وقت بود توقع رو حذف کرده بودم از دوستی‌هام اما دوباره رو آوردم بهش. که ناراحتم. وقتی من پنج شیش میلیون پول به این و اون قرض دادم که مشکل هم داشتند خداییش. الان که حقوقم عقب افتاده و خیلی هم از موعد برگشت پول‌هایی که دادم گذشته وقتی ازشون سراغ می‌گیرم می‌گن چون نگفتی ما هم فکر کردیم لازم نداری و باشه تا هفته‌ی بعد جور می‌کنیم اذیتم می‌کنه. چون می‌شناسمشون می‌دونم پولم رو برمی‌گردونن فقط این حرفشون بد سوزوند من رو. هرچند هیچ منتی هم ندارم به گردنشون و اگر حساب کتاب‌هام اینجوری به هم نمی‌ریخت، از ندادن حقوق و یه اتفاق که باعث خرج شدن ته حساب اضطراریم شد. نمی‌گفتم بهشون هیچ‌وقت تا خودشون برگردونند، اونم مثل همیشه. ولی بازم می‌گم که این جمله اذیتم کرد. که انگار تمام شئون و جوانب دوستی‌هام اینجوری شده. ابوالفضل ناراحت نمی‌شه پس بگذاریمش اولویت چندم... ابوالفضل چیزی نمی‌گه پس بی‌خیال اون کاری که خودمون می‌خوایم رو انجام می‌دیم... ابوالفضل فلانه پس بهمان...

دیگه خسته شدم. من که دارم توی این غربت لعنتی هر روز می‌میرم پس چه احتیاجی به بقیه. بقیه‌ای که هیچ‌وقت اتومات کمک رسم نشدند (برخلاف خودم برای خیلیا)، این روزا حتی وقتی درخواستی هم بهشون می‌کنم با دو دوتا چهار تا کردن بی‌خیال من می‌شن...

واقعا خسته شدم. دلم نمی‌خواد بد باشم و بی‌تفاوت. اما واقعا دیگه این زندگی رو نمی‌خوام. بدون آرامش، بی‌هدف، بی‌انگیزه، بی‌دلخوشی،  حتی اسفندم رو هم ازم گرفتن... دیگه چه فایده...

پ.ن : در حال حاضر مشکل مالی حاد ندارم...

۲
Pary darya
۱۷ اسفند ۱۷:۱۵
((: ادم اگه روند خوبی نکردن رو طی کنه تا توقعی هم ازکسی نداشته باشه خیلی سنگین تره تا یه روز اگه به مشکل برخورد حداقل ازرده خاطر نمیشه که جواب خوبی هاشو اینطوری دادن

پاسخ :

الان با این کامنت ات حس کردم یه جورایی من محکوم شدم! شاید منظورتم این نبود حس من بود! مثلا من پولام رو از دوستام خواستم کلی شرمنده شدم!!!
ولی خب این نوشته و تمام متن های وبلاگم غرغرهایی هستند تا بنویسم و تموم بشن برام. مثل الان که با نوشتنش راحت شدم و دیگه اون حس بد به دوستام رفتن پی کارشون. 
گاهی وقتا فکر می کنم این اثر وبلاگ واقعا خوبه یا بد؟!
Pary darya
۱۷ اسفند ۲۰:۱۶
نه بحثم محکوم کردن تو نبود..نمیگم پولتو خواستی شرمنده شدی میگم که اگه به ادما خوبی نکنیم در واقع توقعی هم ازشون نداریم و اینطوری خیال خودمون راحتره البته نمیدونم متوجه میشی چی میگم یانه(:من هروقت از مشکلاتم تو وب نوشتم حالم بدتر شده ینی دچار ی خود سانسوری ام همیشه واسه من تاثیرخوب نداره تورو نمیدونم.

پاسخ :

می فهمم منظورت رو. حس خودم رو گفتم. مثلا الان پشیمونم از گفتن اون حرف ها. حس می کنم منظور اصلیم رو نتونستم بگم.
برا منم دیگه حس خوبی نداره...
چونان قاصدکی ریشه در باد دارم
بی‌ موطن، بی‌ مقصد، و بی مقصود
رهای رها