دلم خواب میخواد. اونم یک خواب بیدغدغه. بدون نگرانی اینکه نباید الان بخوابم و همینطور اینکه باید سر یه تایم مشخص بیدار شم.
دلم سفر میخواد. اونم یک سفر بیدغدغه. بدون نگرانی اینکه نباید الان سفر برم و همینطور اینکه باید سر یه تایم مشخص برگردم.
دلم عاشقی کردن میخواد. اونم یک عاشقی بی دغدغه. بدون نگرانی اینکه نباید الان عاشق بشم و همینطور اینکه باید سر یه تایم مشخص...
معنی نداشت؟!
بهش فکر نمیکنیم اما معنی داره. که هممون سر اون تایم مشخص تمومش میکنیم. اونجا که ذهن منفعتطلب دیگه حساب کتابش جور در نمیآد. اون موقع که میفهمه نه این به دردم نمیخوره. اونجا که یک بدی طرف کبریت کوچولویی میشه و آتیش میزنه یک انبار پر از پنبهی خوبیهاش رو...
عاشقی دو دوتاش چهارتا نمیشه. اگه شد بدون عاشق نبودی. فقط یک خودخواه بودی که دنبال پر کردن خلاهای عاطفیت هستی...
تموم قشنگی عاشقی به باختنشه. آخ از باختنش...
این همه گفتم اما کاش میتونستم منم عاشق باشم. نمیتونم که توی دنیای من هنوز دو دوتا چهارتا میشه...