اعتراضات و اینترانت ملی!

چند وقت پیش توی تلگرام یه مطلبی خوندم که توی یک دوره‌ای و یک کشوری، یه حاکمی یه اعلامیه‌ی اعتراضی علیه خودش روی دیوار می‌بینه. بعد به ملازمینش دستور می‌ده بیارن پایین‌تر نصبش کنن چون خودش که روی اسب بوده به سختی می‌تونسته بخوندش چه برسه به مردم عادی. همراهاش متعجب می‌شن و اون در جواب می‌گه اگه کار ما درست باشه این اعتراضات هیچ خللی تو کارمون ایجاد نمی‌کنه و...

حالا هم حکایت نمایندگان خدا!!! بر روی زمین همینه. اگه کار شما بر مبنای حقه، قطع کردن اینترنت جهانی فقط برای اینکه صدای اعتراضات به گوش مردم نرسه در حالیکه که کار خیلیا مثل من شدیدا بهش وابسته‌ست چه دلیلی داره؟ گرون کردن بنزین و تبعاتش روی کار و زندگیمون بماند...

درسته این اعتراضات به حق مردم قطعا سرکوب می‌شه اما خب یه میخ دیگه‌ست پای تابوت اونایی که بوی الرحمانشون خیلی بلندتر شده از قبل...

 

پ.ن : اینترانت مسخره‌ی ملی و محدودیت تنها دلیلی بود که بعد ماه‌ها برگشتم به اینجا...

۲

اصفهان برای اولین بار

الف. هفته‌ای که منتهی می‌شد به شب یلدا قرار بود یه تعطیلات موقتی داشته باشیم و براش کلی برنامه ریختم. مثل سفر به چند شهر مختلف که اصفهان هم میونشون بود. ولی تعطیلات کنسل شد و من هم تمام تقصیر رو انداختم گردن اصفهان. چون نمی‌دونم برای بار چندم بود که قصد می‌کردم برم نصف‌جهان و نمی‌شد. حالا چه با خانواده، چه جمع‌های مختلف دوستانه و چه حتی تنهایی!

به همین بهانه به خودم قول دادم آخر هفته‌ی قبل رو حتما باید یه مسافرتی برم، هر جور هم شده. اما خب دنبال مقصد سفر می‌گشتم. اول کار اصفهان رو گذاشتم کنار! و خب بقیه‌ی گزینه‌ها هم همینطور یکی یکی حذف می‌شدن. چون دوستای حقیقی و مجازی‌ای که توی اون شهرها داشتم هرکدوم به یک بهونه‌ای نمی‌تونستند ببینند من رو. اینقدر حس بدی داد بهم این مورد که سفر رو هم کلا بی‌خیال شدم. تا اینکه اون حادثه‌ی اتوبوس دانشگاه علوم تحقیقات پیش اومد و یه خاطره‌ی دور رو به یادم آورد. چون خوندم بعضی از اون بچه‌ها رفته بودند مدرکشون رو بگیرن یاد یه دوستم افتادم که توی راه گرفتن مدرک ارشدش تصادف و فوت کرده بود و آخرین دیدارمون تداعی شد برام که کلی شماتتش کرده بودم به خاطر اینکه اینقدر پیگیر دکترا و درس و این چیزاست... در کل خاطرات بدی رو برام زنده کرد. اون‌قدر که چهارشنبه بدون هماهنگی با مدیر و معاونش چون هیچکدوم نبودند بعد اداره رفتم به سمت تهران! اونجا که رسیدم زنگ زدم به دوستم که همیشه می‌رم خونه‌ش. خبر داشتم قراره بره مسافرت شمال با یه اکیپ از دوستاش. می‌خواستم ببینم اگه رفته خونه رو به کسی نسپرده تا من برم اون‌جا چون کلیداش رو داشتم. یه جورایی زنگ زدن الکی و تشریفاتی بود! ولی بهم گفت قفل آویز نرده‌های پشت در رو عوض کرده چند روز قبل! یعنی اون لحظه موندم چه غلطی کنم! چون اصلا حوصله‌ی هیچکس دیگه‌ای رو نداشتم توی اون حال و هوام تا برم خونه‌ش شب بمونم اونم بدون هماهنگی. عصبانی و ناراحت توی خیابونا قدم زدنم رو ادامه دادم که یهو با خودم گفتم خب برم سفر! دوباره اصفهان اومد جلوی چشمم ولی اون نیمه‌ی خرافی ذهنم گفت بی‌خیالش شو! تصمیم گرفتم برم شیراز ولی چون می‌خواستم یه رفیقم رو هم حتما ببینم اونجا. بعد تماس گرفتن باهاش اون هم من رو پیچوند و دیگه مصمم شدم که برم اصفهان. بلیتش رو برای آخر شب خریدم و بعدش یه عالمه قدم زدم توی پایتخت و در نهایت رهسپار ترمینال بیهقی (آرژانتین) شدم.

ب. بقیه‌ش رو خلاصه‌وار تر می‌گم. قسمت اول رو هرکاری کردم دلم نیومد!

ج. چقدر مسیر تهران اصفهان کوتاهه!!! آخه پنج ساعت و نیم؟! صبح اتوبوس وایستاد فکر کردم برای نماز توقف کرده دیدم ای دل غافل رسیدیم به ترمینال کاوه که! برای همین چرت زدم توی پایانه تا آفتاب بزنه بعد برم بیرون.

د. متروی اصفهان خیلی جالب بود. اول اینکه توی مسیر، بسته به ایستگاه‌ها درهای باز شدنش عوض می‌شه یه وقت چپی‌ها باز می‌شن یه وقت راستی‌ها اونم برخلاف متروهای تهران و مشهد که به خاطر اینه بعضی ایستگاه‌هاش شبیه ایستگاه‌های بی‌آرتیه! محل ایستادن دو جهت مشترکه و قطارا از کنار رد می‌شن. و هم اینکه ایستگاه انقلاب به سی‌‌وسه‌پل نزدیک‌تره تا خود ایستگاه سی‌وسه‌پل! خوبه قبلش سرچ کردم نقشه‌ی شهر و ایستگاه‌ها رو و خودم متوجه شدم:))

ه. دلم سوخت از دیدن زاینده رود بی‌آب. خیلی دلم سوخت. ولی پل خواجو و سی‌وسه‌پل جفتشون هنوز هم اون عظمت و شکوه رو دارن...

و. نقش جهان رو وقتی پام رو گذاشتم توش بغض کردم. اینقدر که خوب بود اون‌جا. از حد تصورم هم یه چیزی فراتر... چه صبح خلوتش، چه عصر و شب جمعه‌ی شلوغش. زنده بود اونجا، روح داشت، با آدم حرف می‌زد اصلا...

ز. مسجد شیخ لطف‌الله رو وقتی رفتم اون موقع صبح فقط خودم بودم و خودم. فک کنید توی یک مکعب کاشی‌کاری شده تنهایی هی بچرخید و هی بچرخید...

ح. عالی‌قاپو ولی معرکه بود. از اون بالا نقش‌جهان رو دیدن و اون عظمت و تاریخی بودنش رو هم که دیگه نگم...

ط. مسجد شاه هم من رو واقعا برد به دوران‌های قدیم. یه جوری فیلم‌های تاریخی برام تداعی‌گر شدند و لحظاتی حس کردم میون جمعیتی هستم از سالیان دور... یه جایی یه آخوندی هم داشت برای یه گروه فرانسوی از اسلام می‌گفت!!!

ی. چهارباغ جای بعدی بود که قدم زدم روی سنگفرش‌هاش. نهارم رو هم خوردم توی یکی از اون رستوران‌هاش و از دستفروش‌ها! (به قول علی نمایشگاه :)) ) سوغاتی‌هام رو هم خریدم! چون خود بازار اصلی و سوغاتی‌های مخصوص اصفهان واقعا گرون بودن!!!

ک. عمارت چهلستون مقصد بعدیم بود برای بازدید. و وای از اون نقاشی‌هاش. اصلا دیوونه شدم. چیزی نگم بهتره...

ل. مدرسه‌ی چهارباغ رو هم تونستم ببینم چون از شانسم پنجشنبه عصر هم جزو وقتای بازدیدش بود. به نظرم بایداونجا رو از دست اون حوزه علمیه بگیرن. بابا مکان تاریخیه! این چه وضعشه!!! اما خب من رو یاد مسجد گوهرشاد انداخت کاشی‌کاری‌هاش. که کلا کاشی‌کاری‌ها مثل خارجیا تعجب و شگفتی برام نداشتن چون قدیمی‌ترهاش رو هم داریم توی مشهد :)))

م. علی از رفقای بلاگر رو هم دیدم و چقدر خوشحال شدم. چون سفرم ناگهانی بود اول با پیام ناشناس مطمئن شدم کاری نداشته باشه و مزاحمش نباشم. اما خب عصر قرار گذاشتیم و چقدر این پسر آن‌تایم بود! من تاخیر دو دقیقه‌ای داشتم با وجود آن‌تایم بودنم و کلی شرمنده شدم بابتش!!!

ن. هرچقدر از دوست داشتنی بودن علی بگم کم گفتم. عاشق این پسر شدم. کلا پسرای آخر دهه‌ی هفتاد از دختراش دوست‌داشتنی‌ترن :)))))

س. با علی رفتیم سمت جلفا و از شانسمون کلیسای وانک برای بازدید عموم باز بود. درخت کریسمس و بابانوئل هم داشت ولی از همه جالب‌تر نقاشی‌های روی دیوارهای صحن اصلی بود. اصن من دیوونه‌ی نگارگری‌های تاریخی‌ام و داشتم به جنون می‌رسیدم اونجا!

ع. طبق معمول دیدارهای وبلاگیم با علی کلی غیبت هم کردیم پشت سر بلاگی‌هایی که می‌شناختیم لابه‌لای اون مدتی که با هم گپ و گفت کردیم و نشستیم توی یک کافه‌ی قشنگ اصفهونی :)))

ف. از علی که جدا شدم دوباره با مترو و آخرین قطارهاش برگشتم به ترمینال کاوه ولی دلم رو توی نقش جهان جا گذاشتم...

ص. چون کیف درست حسابی نیاورده بودم نمی‌تونستم سوغاتی زیاد بخرم. پس فقط سه بسته گز خریدم یکی برای خودم! دو تا هم برای دوتا از همکارام که هم صمیمی‌ترم باهاشون، هم نون و نمکشون رو خوردم و هم یه خورده وضع مالیشون ضعیف‌تر از بقیه‌ست...

ق. این سفر تنهایی خیلی کیف داد. خیلی و خیلی و خیلی. اونقدر که پام رو باز کرد برای این مسافرت‌های یه روزه. حتی با وجود خستگی وحشتناکش که هنوز هم همراهمه. اما واقعا دوسش داشتم و باز هم می‌رم. این سری که پنج‌شنبه رو یه جورایی برام مرخصی تشویقی رد کردن!!! (آخه رییسه می‌ترسه قرارداد جدید نبندم این کار رو کرد وگرنه بدون هماهنگی و برگه مرخصی و فقط شبش زنگ زدن غیبم بزنه خدا می‌دونه چی‌کار می‌کنه باهام!!! ) ولی مرخصی‌هام رو برای پنج‌شنبه‌های سفر نگه می‌دارم :)

ر. اما یه چیز مهمتر این بود که این تنهایی سفر کردنه خیلی آماده‌ترم کرد که تا آخر عمر شبیه الانم تنها بمونم. که احتمالا قسمت من هم همینه :)


۱۸

داماد خوش‌قدم!

تا حالا واژه‌ی داماد خوش‌قدم رو شنیدید؟!!!

فک کنم یه تله‌فیلمی تلویزیون به این اسم نشون می‌داد که طرف هرجا خواستگاری می‌رفت بخت اون دختر خانوم باز می‌شد و بعدش با یکی دیگه ازدواج می‌کرد! منم با اینکه توی زندگیم به هیچ عنوان خواستگاری نکردم، چه به صورت سنتی و همراه خانواده و چه به صورت خصوصی. ولی لایق این عنوانم! حتی بیشتر!!!

آخه تا می‌آم به یه دختر جدی جدی برای ازدواج فکر می‌کنم مدت کوتاهی نمی‌گذره که عروس می‌شه!

اولین موردش خب یکی از دخترای فامیلای دور و هم‌بازی بچگیام بود. که توی همون دوران کودکی هرجا می‌رسید می‌گفت من در آینده با ابوالفضل ازدواج می‌کنم! به خاطر بزرگ شدنمون و خانواده‌ی مذهبی، سنتیمون با همدیگه معاشرتی نداشتیم ولی هرازگاه که می‌دیدمش دل جفتمون یه خورده می‌لرزید و کلی خجالت می‌کشیدیم تا اینکه دبیرستانی شدم و دیگه خیالات ازدواج و اینا به سرم افتاد! و بالطبع هیچ گزینه‌ای جز اون نداشتم. تا اینکه بهم خبر دادن عروس شده! اونم با وجود سه تا خواهر بزرگتر از خودش که مجرد توی خونه بودن و این هم سنی نداشت اون موقع...


در کل منم وقتی بهتون می‌گم تا حالا خواستگاری نکردم یعنی زیاد به ازدواج فکر نکردم تا الان ولی تا یه گزینه بهم پیشنهاد می‌دن و من خوشم می‌آد ازش و می‌رم توی فکر اون بنده خدا، مدت زیادی نمی‌گذره که بختش باز می‌شه! یه عالمه مورد دختر همسایه و هم‌دانشگاهی بودن که اینجوری شدن و منم دیگه باور کردم این خرافه رو در مورد خودم!!!

حتی بهتون بگم توی این اداره‌م هم یه همکارم به صورت جدی قصد کرد دامادم کنه. ولی دو موردی که بهم پیشنهاد داد به ترتیب بعد اینکه من ازشون خوشم اومد فی‌الفور ازدواج کردن و همکارام هم ازین قضیه باخبر شدن و ازون به بعد دست می‌گیرن من رو!!!

طوری که یه دوست و همکار دیگه‌م سر مسخره‌بازی دخترعمه‌ش رو بهم پیشنهاد داد. آخه دخترعمه‌ش اون‌طوری که بعدا بهم گفت دختریه که با فامیل سازگار نیست و اونا هم به دلیل یه سری عقاید عشیره‌ای از غریبه‌ها داماد قبول نمی‌کنن و این بنده خدا همینجوری مجرد مونده بود!

اومد پیشم کلی ازش تعریف کرد، از کار و درآمدش گفت و عکساش رو نشونم داد تا اینکه منم خوشم اومد و گفتم باید حرف بزنیم با هم و... اون هم گفت اتفاقا چند روز دیگه از شهرشون می‌آن خونه‌ی ما برات موقعیتش رو جور می‌کنم.

تا اینکه چند روز بعدش اومد و با شگفت زدگی خاصی گفت دخترعمه‌م نمیاد! گفتم خب چرا شوکه‌ای؟! اونم گفت چون عروس شده!!! انگار بالاخره پدر مادرش رضایت می‌دن به ازدواج دخترشون با یک همکارش و رسوم قبیله‌ای رو فدای مجرد نبودن دخترشون می‌کنن!

آخرین مورد هم برمی‌گرده به یکی دو روز قبل. خواهرم که اینجا اومده بود و رفتیم مسافرت کلی عکس دونفره و خونوادگی گرفتیم و یکی که این ترم هم اتاقشون شده بود و من نمی‌شناختمش عکسای من رو می‌بینه و به قول خواهرم کلی کراش می‌زنه روم و ازم خوشش می‌آد. آبجیم هم عکساش رو فرستاد و انصافا هم‌اتاقی جدیدش برعکس قبلیا خیلی هم خوشگل بود و اخلاقیاتش هم موردتایید خواهر گرام :))) ما هم جدی جدی رفتیم توی فکر ایشون که شاید بشه، تا اینکه چند روز قبل آبجی محترم خبر دادن دختر خانوم موردنظر دیگر در دسترس نمی‌باشند :))) یعنی به مبارکی عروس شدن!!!

بین خودمون باشه من حتی توی بلاگی‌ها هم به دو سه نفر برای ازدواج به صورت جدی فکر کردم و بخت اون‌ها رو هم باز کردم!!!


پس هرکی خواست بختش باز بشه کافیه من جدی جدی به عنوان گزینه‌ی ازدواج بهش فکر کنم :))))))


ولی خب جدا از شوخی هنوزم می‌ترسم و نمی‌خوام این قضیه رو باور کنم. حتی خودم رو اینجوری گول می‌زنم که خدا می‌خواد من به نیمه‌ی گمشده‌ی خودم برسم و بقیه رو از سر راهم برمی‌داره :))))

۲۶

حاضریت رو بزن!

بچه‌ها هرکی اینجا رو می‌خونه یه حاضری بزنه. ازین به بعد می‌خوام رمزدار بنویسم و رمز رو به کسایی می‌دم که با کامنت عمومی یا خصوصی حاضریشون رو بزنن!

هدفم فقط کوچیکتر کردن دنیای مجازیم و بیشتر بودن با رفقای نزدیکه تا اینکه وقتم رو بین یه عده‌ی کثیر تقسیم کنم.‌‌

من آدم سنگدلی نیستم...

خیلی‌ها بهم می‌گن آدم سنگدلی هستم. دلیلشون اینه مثلا الان که اینجا توی غربتم دلتنگ خونوادم نمی‌شم. بیشتر اونا هستن که بهم زنگ می‌زنن و خبر می‌گیرن تا من و کلا هرکی دور و برم نباشه رو به قولشون از یاد می‌برم...

اما خب دلتنگی‌های من تابع محیطه. مشهد و خونه که باشم کافیه یه نفر از اعضای خونواده غایب باشه. کلی نگرانش می‌شم و جای خالیش رو سخت تحمل می‌کنم. در مورد رفقام هم همین‌طوره. قبلا توی کانالم گفتم یکی از همکارام که از معدود کسایی توی اداره بود که باهاش صمیمی بودم استعفا داد. کسی که همه جوره بهش اعتماد داشتم مثل اون چند نفر دیگه و هیچ بدی‌ای ازش ندیدم و اتفاقا رفت و آمد خونوادگی هم داشتیم درست شبیه اون سه نفر دوست صمیمی باقی مونده‌م... و وحشتناک دپرس شدم از جای خالیش، خیلی بیشتر از بقیه. همون‌طور که شاید با خیلیاتون حرف نزنم اما بفهمم نیستید شدیدا دل‌نگرانتون می‌شم خصوصا اگه صمیمی‌تر باشیم...

درمورد آدمای غایب توی محیط اطرافم هم می‌شه گفت شاید به همون بی‌خبری خوش‌خبریه استناد می‌کنم...

پس من آدم سنگدلی نیستم :(

آخه یکی امروز بهم گفت این کلمه رو...

۱۷

مرخصی اجباری و عقده‌گشایی!

از دوشنبه به مدت چند روز مرخصی اجباری دارم!!!

و واسه این تایم طلایی چندتا برنامه‌ی سفر چیدم. رشت، اصفهان و...

ببینم به چندتاشون می‌رسم. بستگی به خودم و هم‌سفرای احتمالیم داره. هرچند شاید همه‌شون رو هم تنهایی رفتم!


بعدا نوشت: 

«کنسل شد و تمام برنامه‌هام به هم ریخت...»

۴

روانشناس خوب سراغ دارید؟

توی توییتر و تلگرام از دوستای مجازیم خواستم اگه کسی یه روانشناس خوب توی تهران با هزینه‌ی ویزیت مناسب که پنج‌شنبه‌ها هم نوبت بده می‌شناسه معرفی کنه. کسی بهم پیام نداد و احتمالا اونایی که خوندن نمی‌شناختن.

گفتم آخرین تیر ترکش بیام توی وبلاگ بپرسم. چون اینستا  اکثرا آدمای واقعی زندگیم اونجا هستند تمایلی ندارم مطرح کنم وگرنه همیشه بهترین فیدبک‌ها و جواب‌ها رو از همون واقعیا گرفتم...

۴

آزاد بود اما آزاد نبود!

یادمه ما یه رفیق ساز به دستی داشتیم که تیپ و تیریپش به قول خودش هنری بود و همیشه بقیه رو جاج می‌کرد که شما آزاد و رها نیستید و اسیر یه سری قید و بندها شدید و ...

تا اینکه یه بار من و اون اتفاقی نشستیم پای لپ تاپ یه دوست دیگه‌مون و یه فیلم هندی خنده‌دار دیدیم. اسمش یادم نیست ولی شاهرخ خان بازی کرده بود.

کلی هم خندیدیم و کیف کردیم.

اما چند وقت بعد توی یک جمعی من حرف اون فیلمه رو پیش کشیدم و گفتم آرمان یادته خیلی باحال و خنده‌دار بود و ...

ولی به کل منکر شد اون فیلمه رو دیده!!!

احتمالا چون توی اون جمع به خصوص که همه‌ش بحث سینمای تارکوفسکی و برگمان و بلاتار و... بود عارش می‌اومد بگه نشسته پای فیلم هندی!!!

بعدا بهش گفتم تو یکی دیگه غلط می‌کنی از آزاد و رها بودن حرف بزنی وقتی که می‌خوای خودت رو زیر ماسک فاخر بودن قایم کنی و نتونی به راحتی از لذت‌هایی که بردی صحبت کنی...

۱۳

مغرور باشید اما...

کلمه‌ی غرور برای ما دچار ایهام و دومعنایی شده. که هم برای عزت نفس و هم خودخواهی ازین واژه استفاده می‌کنیم.

اما خب دنیا دنیا فاصله‌ست میون این‌ها...

سربلندی و عزت نفس اتفاقا همیشه همراهه با تواضع، قدرشناسی و تکریم دیگران. در حالی که نخوت و خودخواهی همیشه با ترشرویی، ناسپاسی و فردگرایی عجین شده.

پس به معنای مثبتش فرد مغرور آدمیه که در مقابل بدی‌ها سر فرود نمی‌آره و به معنای منفیش اونیه که در مقابل خوبی‌ها قد علم می‌کنه...

مغرور باشید اما از نوع اول!

۲

بیستمین سالگرد حمید مصدق...

امروز بیستمین سالگرد وفات «حمید مصدق» بود و توی کانالم شعر سیب این شاعر دوست‌داشتنی رو گذاشتم.


بشنویدش


در ضمن من این شعرخوانی رو خیلی وقت پیش برای یک مسابقه توی وبلاگ یلدا خانم ضبط کرده بودم...

۱
چونان قاصدکی ریشه در باد دارم
بی‌ موطن، بی‌ مقصد، و بی مقصود
رهای رها