الف. هفتهای که منتهی میشد به شب یلدا قرار بود یه تعطیلات موقتی داشته باشیم و براش کلی برنامه ریختم. مثل سفر به چند شهر مختلف که اصفهان هم میونشون بود. ولی تعطیلات کنسل شد و من هم تمام تقصیر رو انداختم گردن اصفهان. چون نمیدونم برای بار چندم بود که قصد میکردم برم نصفجهان و نمیشد. حالا چه با خانواده، چه جمعهای مختلف دوستانه و چه حتی تنهایی!
به همین بهانه به خودم قول دادم آخر هفتهی قبل رو حتما باید یه مسافرتی برم، هر جور هم شده. اما خب دنبال مقصد سفر میگشتم. اول کار اصفهان رو گذاشتم کنار! و خب بقیهی گزینهها هم همینطور یکی یکی حذف میشدن. چون دوستای حقیقی و مجازیای که توی اون شهرها داشتم هرکدوم به یک بهونهای نمیتونستند ببینند من رو. اینقدر حس بدی داد بهم این مورد که سفر رو هم کلا بیخیال شدم. تا اینکه اون حادثهی اتوبوس دانشگاه علوم تحقیقات پیش اومد و یه خاطرهی دور رو به یادم آورد. چون خوندم بعضی از اون بچهها رفته بودند مدرکشون رو بگیرن یاد یه دوستم افتادم که توی راه گرفتن مدرک ارشدش تصادف و فوت کرده بود و آخرین دیدارمون تداعی شد برام که کلی شماتتش کرده بودم به خاطر اینکه اینقدر پیگیر دکترا و درس و این چیزاست... در کل خاطرات بدی رو برام زنده کرد. اونقدر که چهارشنبه بدون هماهنگی با مدیر و معاونش چون هیچکدوم نبودند بعد اداره رفتم به سمت تهران! اونجا که رسیدم زنگ زدم به دوستم که همیشه میرم خونهش. خبر داشتم قراره بره مسافرت شمال با یه اکیپ از دوستاش. میخواستم ببینم اگه رفته خونه رو به کسی نسپرده تا من برم اونجا چون کلیداش رو داشتم. یه جورایی زنگ زدن الکی و تشریفاتی بود! ولی بهم گفت قفل آویز نردههای پشت در رو عوض کرده چند روز قبل! یعنی اون لحظه موندم چه غلطی کنم! چون اصلا حوصلهی هیچکس دیگهای رو نداشتم توی اون حال و هوام تا برم خونهش شب بمونم اونم بدون هماهنگی. عصبانی و ناراحت توی خیابونا قدم زدنم رو ادامه دادم که یهو با خودم گفتم خب برم سفر! دوباره اصفهان اومد جلوی چشمم ولی اون نیمهی خرافی ذهنم گفت بیخیالش شو! تصمیم گرفتم برم شیراز ولی چون میخواستم یه رفیقم رو هم حتما ببینم اونجا. بعد تماس گرفتن باهاش اون هم من رو پیچوند و دیگه مصمم شدم که برم اصفهان. بلیتش رو برای آخر شب خریدم و بعدش یه عالمه قدم زدم توی پایتخت و در نهایت رهسپار ترمینال بیهقی (آرژانتین) شدم.
ب. بقیهش رو خلاصهوار تر میگم. قسمت اول رو هرکاری کردم دلم نیومد!
ج. چقدر مسیر تهران اصفهان کوتاهه!!! آخه پنج ساعت و نیم؟! صبح اتوبوس وایستاد فکر کردم برای نماز توقف کرده دیدم ای دل غافل رسیدیم به ترمینال کاوه که! برای همین چرت زدم توی پایانه تا آفتاب بزنه بعد برم بیرون.
د. متروی اصفهان خیلی جالب بود. اول اینکه توی مسیر، بسته به ایستگاهها درهای باز شدنش عوض میشه یه وقت چپیها باز میشن یه وقت راستیها اونم برخلاف متروهای تهران و مشهد که به خاطر اینه بعضی ایستگاههاش شبیه ایستگاههای بیآرتیه! محل ایستادن دو جهت مشترکه و قطارا از کنار رد میشن. و هم اینکه ایستگاه انقلاب به سیوسهپل نزدیکتره تا خود ایستگاه سیوسهپل! خوبه قبلش سرچ کردم نقشهی شهر و ایستگاهها رو و خودم متوجه شدم:))
ه. دلم سوخت از دیدن زاینده رود بیآب. خیلی دلم سوخت. ولی پل خواجو و سیوسهپل جفتشون هنوز هم اون عظمت و شکوه رو دارن...
و. نقش جهان رو وقتی پام رو گذاشتم توش بغض کردم. اینقدر که خوب بود اونجا. از حد تصورم هم یه چیزی فراتر... چه صبح خلوتش، چه عصر و شب جمعهی شلوغش. زنده بود اونجا، روح داشت، با آدم حرف میزد اصلا...
ز. مسجد شیخ لطفالله رو وقتی رفتم اون موقع صبح فقط خودم بودم و خودم. فک کنید توی یک مکعب کاشیکاری شده تنهایی هی بچرخید و هی بچرخید...
ح. عالیقاپو ولی معرکه بود. از اون بالا نقشجهان رو دیدن و اون عظمت و تاریخی بودنش رو هم که دیگه نگم...
ط. مسجد شاه هم من رو واقعا برد به دورانهای قدیم. یه جوری فیلمهای تاریخی برام تداعیگر شدند و لحظاتی حس کردم میون جمعیتی هستم از سالیان دور... یه جایی یه آخوندی هم داشت برای یه گروه فرانسوی از اسلام میگفت!!!
ی. چهارباغ جای بعدی بود که قدم زدم روی سنگفرشهاش. نهارم رو هم خوردم توی یکی از اون رستورانهاش و از دستفروشها! (به قول علی نمایشگاه :)) ) سوغاتیهام رو هم خریدم! چون خود بازار اصلی و سوغاتیهای مخصوص اصفهان واقعا گرون بودن!!!
ک. عمارت چهلستون مقصد بعدیم بود برای بازدید. و وای از اون نقاشیهاش. اصلا دیوونه شدم. چیزی نگم بهتره...
ل. مدرسهی چهارباغ رو هم تونستم ببینم چون از شانسم پنجشنبه عصر هم جزو وقتای بازدیدش بود. به نظرم بایداونجا رو از دست اون حوزه علمیه بگیرن. بابا مکان تاریخیه! این چه وضعشه!!! اما خب من رو یاد مسجد گوهرشاد انداخت کاشیکاریهاش. که کلا کاشیکاریها مثل خارجیا تعجب و شگفتی برام نداشتن چون قدیمیترهاش رو هم داریم توی مشهد :)))
م. علی از رفقای بلاگر رو هم دیدم و چقدر خوشحال شدم. چون سفرم ناگهانی بود اول با پیام ناشناس مطمئن شدم کاری نداشته باشه و مزاحمش نباشم. اما خب عصر قرار گذاشتیم و چقدر این پسر آنتایم بود! من تاخیر دو دقیقهای داشتم با وجود آنتایم بودنم و کلی شرمنده شدم بابتش!!!
ن. هرچقدر از دوست داشتنی بودن علی بگم کم گفتم. عاشق این پسر شدم. کلا پسرای آخر دههی هفتاد از دختراش دوستداشتنیترن :)))))
س. با علی رفتیم سمت جلفا و از شانسمون کلیسای وانک برای بازدید عموم باز بود. درخت کریسمس و بابانوئل هم داشت ولی از همه جالبتر نقاشیهای روی دیوارهای صحن اصلی بود. اصن من دیوونهی نگارگریهای تاریخیام و داشتم به جنون میرسیدم اونجا!
ع. طبق معمول دیدارهای وبلاگیم با علی کلی غیبت هم کردیم پشت سر بلاگیهایی که میشناختیم لابهلای اون مدتی که با هم گپ و گفت کردیم و نشستیم توی یک کافهی قشنگ اصفهونی :)))
ف. از علی که جدا شدم دوباره با مترو و آخرین قطارهاش برگشتم به ترمینال کاوه ولی دلم رو توی نقش جهان جا گذاشتم...
ص. چون کیف درست حسابی نیاورده بودم نمیتونستم سوغاتی زیاد بخرم. پس فقط سه بسته گز خریدم یکی برای خودم! دو تا هم برای دوتا از همکارام که هم صمیمیترم باهاشون، هم نون و نمکشون رو خوردم و هم یه خورده وضع مالیشون ضعیفتر از بقیهست...
ق. این سفر تنهایی خیلی کیف داد. خیلی و خیلی و خیلی. اونقدر که پام رو باز کرد برای این مسافرتهای یه روزه. حتی با وجود خستگی وحشتناکش که هنوز هم همراهمه. اما واقعا دوسش داشتم و باز هم میرم. این سری که پنجشنبه رو یه جورایی برام مرخصی تشویقی رد کردن!!! (آخه رییسه میترسه قرارداد جدید نبندم این کار رو کرد وگرنه بدون هماهنگی و برگه مرخصی و فقط شبش زنگ زدن غیبم بزنه خدا میدونه چیکار میکنه باهام!!! ) ولی مرخصیهام رو برای پنجشنبههای سفر نگه میدارم :)
ر. اما یه چیز مهمتر این بود که این تنهایی سفر کردنه خیلی آمادهترم کرد که تا آخر عمر شبیه الانم تنها بمونم. که احتمالا قسمت من هم همینه :)